یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری که چندان هم از روزگار ما دور نبود، در شهر کرمان مرد جوانی زندگی می کرد به نام اکبر و معروف به حاج اکبرآقا که شغلش طلبگی بود. یکروز او در حجره ای در مسجد جامع کرمان نشسته بود و به آینده خود فکر می کرد. قرار بود که درآینده یک آخوند بشود و بر بالای منبر برود و برای مردم روضه بخواند و پولی بگیرد و با آن پول خانه و خانواده تشکیل بدهد و شاید هم ماشین پیکانی بخرد و از این ده به آن ده برود و برای دهاتی های زحمتکش روضه بخواند و برای آمرزش گناهانشان طلب مغفرت کند. طلبه جوان از تصور این آینده خیلی ساده در قرن بیستم که بشر به فضا می رفت و زمین و زمان را به تسخیر خود درآورده بود، خیلی ناراحت شد و بر پدر خود لعنت کردکه چرا آخوند بوده و او را هم به همین راه سوق داده است. پدر بزرگش و پدر بزرگش و... همه همین شعل را داشتند. رفسنجان دلش نمی خواست که مانند آنها یک آخوند کوچک و ناقابل باشد اما نمی توانست آرزوی بزرگی هم بکند. چون نه چندان با استعداد بود که یک مقام عظمایی در علوم دینی شود و نه سواد و تحصیلی داشت که وزیر یا وکیلی شود و نه خانواده اش ثروتی داشتندکه آدم کله گنده ای بشود. خیلی عصبانی شد و شروع کرد به فحش دادن به روح پدرش و به روح پدر بزرگش و به روح پدر پدر بزرگش و به روح تمام اجدادش. یکساعتی همینطور فحش داد تا اینکه ناگهان عجوزه ای با قیافه ترسناک و با گوش دراز و لباس عجیب و غریب در برابرش ظاهر شد. آخوند جوان یکه ای خورد و بی اختیار پرسید:« تو کی هستی و از کجا پیدات شد؟» عجوزه گفت:« من همانی هستم که تو به او فحش می دادی. من پدر جد تو هستم.» رفسنجان با ترس گفت:«استغفراﷲ! من در حال ذکر گفتن(پروردگار) بودم. من به کسی فحش نمی دادم.» عجوزه گفت:« انکار فایده ای ندارد! بگو که چه چیزی می خواهی، من جد تو هستم و هرچه بخواهی، همه را به تو می دهم.» رفسنجان با خوشحالی گفت:« پس شما جد مبارک من هستید. عجب سعادتی. من آرزو داشتم که یکبار هم شده شما را زیارت کنم.» عجوزه گفت:« من از دل تو با خبرم که درآن چه می گذرد. به من دروغ نگو و آرزوهایت را بگو!» رفسنجان آهی کشید و گفت:« آخ! گفتنش فایده ای ندارد. چون آرزوهای من خیلی زیاد و خیلی هم بزرگ هستند. افسوس! هیچیک از پدران من عٌرضه نداشتند که بیشتر از یک آخوند باشند، سرنوشت من هم مثل آنها خواهد بود.» جد رفسنجان به اوگفت:« بگو پسرم! نترس! همه آزروهایت برآورده خواهند شد اما که شرط دارند!» رفسنجان با علاقه جواب داد:« من برای هر شرطی آماده هستم.» عجوزه گفت:« می دانم که تو تمام شرط های مرا خواهی پذیرفت. حالا خواسته هایت را بگو!» رفسنجان با خجالت گفت:« من می خواهم بزرگ باشم آنقدر بزرگ که کله گنده تر از من کسی نباشد؛ یا یک شاه بزرگ و معروفی و یا یک عالٍم و مقام عظمایی باشم. اما می دانم که دوتاش با هم نشدنی است.» عجوزه گفت:« این آرزویت در طول زمان برآورده خواهد شد. من منصب شاهی و مقام عظمایی، هر دو را به تو خواهم بخشید. اما به این شرط که تو پدری از مردم درآوری که با پای خود به سمت جهنم بدوند.» رفسنجان از این شرط ابتدا جا خورد اما بعد آرزوهای بزرگش پیش چشمش مجسم شدند و شرط را قبول کرد وگفت:« تو این مقام ها را به من ببخش، بقیه اش با من. چنان جهنمی برای مردم بسازم که جهان اندر وصف آن انگشت به دهان بماند.» عجوزه سرش را با خوشحالی تکان داد و گفت:« پسرم بقیه آرزوهایت را بگو.» رفسنجان با خوشحالی گفت:« می خواهم آنقدر ثروت داشته باشم که از ثروت شاه مملکت بیشتر باشد. اصلا خودم یکی از بزرگترین ثروتمندان عالم باشم و هر روز و هر ساعت هم به ثروتم اضافه شود.» عجوزه گفت:« این آرزو هم برآورده شدنی است. تمام ثروت مردم این ولایت را در جیب تو خواهم ریخت. به شرطی که تو وجدانت را به من بدهی و از آنچه که پیش خواهد آمد، ناراحت نشوی.» رفسنجان گفت:« اختیار دارید! وجدان من مال شما. ثروت خیلی مهم تر از وجدان است. وجدان دست و بال آدم را می بندد. بالای منبر جای روضه خواندن و وجدان داشتن است اما پایین منبر باید به دنبال اٌمورات مهم رفت.» عجوزه گفت:« می دانم. تخم خودم را می شناسم، حالا آرزوی بعدی ات را بگو.» رفسنجان با خوشحالی زیاد و با ناباوری گفت:« آرزو دارم که بتوانم حرف های گنده بزنم. چنانکه وقتی حرف می زنم نه فقط مردم پای منبرم آن را بشنوند بلکه در رادیو و تلویزیون هم پخش شود و تمام مردم ولایت هم به آن گوش بدهند و خیلی خوب بود که در رادیو و تلویزیون های جهان هم پخش می شد.» عجوزه گفت:« آرزوی مسخره ای داری اما این آرزو هم برآورده خواهد شد. به شرط آنکه هیچوقت راست نگویی.» رفسنجان گفت:« هیچ مشکلی نیست. من از بچگی دروغ گفتن را دوست داشتم و مثل یک مهندس در ساختن دروغ های شاخدار با مهارتم. راستش من حرف هایی می زنم که خودمم آنها را باور ندارم.» عجوزه پرسید:« باز هم آرزویی داری؟» رفسنجان گفت:« حتما آرزوهای بیشتری هم دارم اما الآن یادم نیست. راستش نمی دانم که در خواب هستم یا در بیداری؟» عجوزه گفت:« تو بیدار هستی و تا آخر عمرت هم من با تو خواهم بود و هیچوقت تو را ترک نخواهم کرد. ما با هم خواهیم بود و از این به بعد تو دیگر من نیستی و ما شده ای. اگر باز هم آرزویی داشتی،آن را بگو. من آن را خواهم شنید.» رفسنجان گفت:« اینطور بهتر است. چون به هرحال آرزوهای آدم هر روز فرق می کنند. راستش من دستپاچه شده ام. این آرزوها و حرف ها و... نکند من عقلم را از دست داده ام.» عجوزه گفت:« نه! عقلت را از دست نداده ای بلکه عقلت را به من داده ای و یادت باشد که آرزوهای تو فقط برای خودت خوب هستند و هیچ خوبی ای برای مردم نخواهند داشت.» رفسنجان گفت:« البته خدا و خرما با هم نمی شود. اینقدر عقل دارم.» ناگهان رفسنجان چیزی به خاطرش رسید و به عجوزه گفت:« اما تو نگفتی که من با چه وسیله ای می توانم به این آرزوها برسم.» عجوزه گفت:« درست است. با دست خالی آرزویی برآورده نخواهد شد. من به تو سه سلاح خواهم داد.» رفسنجان با علاقه پرسید:« آنها چه خواهند بود؟» عجوزه گفت:« اولین سلاح دروغگویی و حقه بازی است چنانکه حقه بازتراز تو آخوندی به عالم نبوده باشد. دومین سلاح کشتن است که برای فرمانروایی لازم است. سومین سلاح هم یک گًرد سفید است. به حکومت که رسیدی این گرد سپید را در سراسر مملکت بین مردم پخش کن و بعد خیالت از بابت حکومت و ثروت و دروغ هایت راحت باشد.» عجوزه بد هیبت به راه افتاد که برود، رفسنجان از او پرسید:« راستی جد بزرگوار اسم شریف شما چه بود؟» عجوزه پاسخ داد:« جواب این سؤال را خودت پیدا خواهی کرد.» رفسنجان ناگهان ترسید و با نگرانی پرسید:« جد بزرگوارم شما که حضرت حق را قبول دارید.» عجوزه جواب داد:« چه جور هم قبول دارم! اما یک اختلاف کوچک هم با او دارم که با کمک فرزندانی مثل تو با او تسویه حساب میکنم.» رفسنجان شانه های خود را بالا انداخت و گفت:« به خودتان مربوط است. من در کار اجدادم دخالت نمی کنم.» مرد ترسناک رفت و رفسنجان از جایش بلند شد و اولین قدم را به سوی آینده برداشت و در هماندم احساس می کرد که یک آدم دیگری شده است. انگار که از نو متولد شده است. آدمی که هم شاه خواهد شد و هم مقام عظمای دینی خواهد داشت. هیچ شکی هم به وعده های پدر جدش نداشت. به راه افتاد. تعجب کرد. راه رفتنش هم عوض شده بود. مثل برق و باد، تند و تیز راه می رفت. سرحال و خوشحال بود. عجله داشت و می خواست هر چه زودتر مزه سرنوشت جدید خود را بچشد. به سوی مسجد کرمان به راه افتاد و در آنجا وارد مجلس درس همیشگی شد. اما اینبار در مجلس درس چنان خودی نشان داد و چنان سخن می گفت که نه تنها بقیه بلکه حتی خودش هم به حیرت افتاده بود. رفتارش به گونه ای عوض شده بود که دیگران با تعجب به او نگاه می کردند. چند نفری هم او را تحسین کردند. از تغییرات چند ساعته خودش غرق حیرت شده بود. با خود گفت:« نه بابا! عجب پدر جدی دارم. راستی راستی منو عوض کرده. واسه چی ما آخوندها از صبح تا شب لعنت بر شیطان می گوییم. نگاه کن! نسل اند نسل خدا خدا کردیم و هیچی نشدیم اما دو دقیقه با شیطان اختلاط کردیم و اینطور زیر و رو شدیم. من که دیگر به پدر جدم فحش نمی دهم.» القصه رفسنجان قصه ما گویی که سوار براسب شیطان شده باشد، می تاخت و به جلو می رفت و هیچ خستگی نیز نمی شناخت. به زودی نه تنها در مسجد کرمان بلکه در شهر کرمان هم معروف شد. معلوم نشد که از کجا او صاحب باغ پسته شد. اما باغ پسته وگسترش روزافرون آن، سرآغاز یک ثروت برای او شد. ثروتی که مثل پسته خوشمزه بود و به دهان رفسنجان مزه کرده بود. این ثروت راه او را به سوی بزرگی هموار می کرد. او روز به روز بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شد تا جاییکه دیگر در حوزه های آخوندی جا نمی گرفت و فهمید که باید وارد حوزه سیاست شود. پس وارد عالم سیاست شد. یک رادیو ترانزیستوری خرید و شب ها به اخبار ساعت هشت شب گوش داد اما چیزی از آن نمی فهمید. به اخبار ساعت دو بعد از ظهر گوش داد، باز هم چیزی از آن نفهمید. اصلاً نمی دانست در مملکت چه خبر است؟ تصمیم گرفت که روزنامه بخواند و از سیاست چیزی بفهمد. پس یک روزنامه خرید اما در روزنامه عکس زن شاه و زنهای دیگر چاپ شده بودند که خیلی سریع روزنامه را پس داد و به منزل برگشت. در منزل شروع کرد به فکر کردن اما نمی دانست که چگونه می تواند آدم بزرگ یا مهمی در عالم سیاست شود؟ چه کاری باید می کرد تا بتواند رقیب شاه بشود و چگونه می توانست او را از سر راه خود بردارد؟ عقلش قد نمی داد. در این هنگام یاد پدر جدش افتاد. نیت خالصانه ای کرد و او را صدا کرد. بلافاصله عجوزه حاضر شد و رفسنجان از دیدن او خیلی خوشحال شد و گفت:« پدر جد عزیز! من تا به امروز مانند فرزند خلفی از استعدادهایی که تو به من عطا کرده ای، به خوبی استفاده کرده ام. در میان علمای شهر کرمان معروف تر و ثروتمندتر از من کسی نیست اما برای شاه شدن باید وارد دنیای سیاست بشوم و باید یکجوری با شاه رقابت بکنم. اما چطور آن را نمی دانم. من که از سیاست چیزی نمی فهمم؟ از شما پنهان نباشد، راهی به عقلم نمی رسد.» عجوزه مختصر و مفید جواب داد:« رقابت با شاه لازم نیست بلکه باید دشمن شاه بشوی تا بتوانی او را نابود کرده و بعد هم خودت جای او را بگیری.» رفسنجان تکان سختی خورد و بسیار ترسید و با ناراحتی پرسید:« چرا باید با شاه دشمن شد؟ من با شاه دشمنی ندارم. نمی شود بدون دردسر و یک جوری که راحت باشد، شاه شد؟» عجوزه گفت:« نه! شاه شدن بدون دردسر نیست. اما لازم نیست که تو دچار دردسر شده و دشمن شاه بشوی بلکه باید در میان دشمنان شاه خودت را جا بزنی و منتظر فرصت باشی.» رفسنجان که منظور عجوزه را نمی فهمید باز با حیرت پرسید:« دشمنان شاه کجا هستند تا من خودم را میان آنها جا بزنم!؟» عجوزه خنده بلندی کرد وگفت:« باید وارد دنیای مبارزه شوی. آدم های مبارز دشمن شاه هستند.» رفسنجان با شنیدن کلمه مبارزه ، مثل جنی که بسم الله شنیده باشد، از ترس پا به فرار گذاشت که عجوزه در برابرش قرار گرفت و گفت:« نترس! نه تو مبارز به شو هستی و نه من که پدر جد تو هستم. اما تو باید به آدم های مبارز نزدیک شده و حتی با آنها دوست بشوی و برای رسیدن به هدف هایت بهترین استفاده را از وجود آنها بکنی. باز هم می گویم که نترس! اولش یک کمی سختی می کشی اما بعد راه تو از راه آنها جدا می شود و درآخرکار تو برنده می شوی. تو شاه خواهی شد! هیچکس جلودار تو نخواهد شد. من همه جا با تو هستم. ما برنده خواهیم شد؟! هیچ نگران نباش!» رفسنجان از شنیدن این خبر خوب چنان خوشحال شد و به هوا پرید که عمامه از سرش افتاد و خودش نیز به گوشه ای پرتاب شد. بعد به زحمت از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت:« آخ! شاه شدن عجب دردی دارد!» نگاهی به دور و برش انداخت، تنها بود. ادامه دارد...
به به . عجب رشد کردیم
در رشته ی اتم بمب
بی خیال جزایر
ابو موسا . دوتا تنب
عباس علی آبادی
تو گل باشی برای رهبر من
که زیر منقل و وافور خمیده
هر آنچه بهترین از مشهد . افغان
بشادی حلقه وار چون نخ تنیده
عباس علی آبادی
عجب زیبا شد ی ای کودک من
رسیدم من به این اسباب بازی
اگر د نیا بمن چپ چپ نگاه کرد
کنم کاری . که ناکرد ست . نا ز ی
عباس علی آبادی
خیلی قشنگ . کر تاهی
از بهر هند چو ن ماهی
گور تو و رهبرت
ما باج خود می خواهی
عباس علی آبادی
افسانه رفسنجان (1)
ملیحه رهبری
20 ، 05، 2008
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری که چندان هم از روزگار ما دور نبود، در شهر کرمان مرد جوانی زندگی می کرد به نام اکبر و معروف به حاج اکبرآقا که شغلش طلبگی بود. یکروز او در حجره ای در مسجد جامع کرمان نشسته بود و به آینده خود فکر می کرد. قرار بود که درآینده یک آخوند بشود و بر بالای منبر برود و برای مردم روضه بخواند و پولی بگیرد و با آن پول خانه و خانواده تشکیل بدهد و شاید هم ماشین پیکانی بخرد و از این ده به آن ده برود و برای دهاتی های زحمتکش روضه بخواند و برای آمرزش گناهانشان طلب مغفرت کند. طلبه جوان از تصور این آینده خیلی ساده در قرن بیستم که بشر به فضا می رفت و زمین و زمان را به تسخیر خود درآورده بود، خیلی ناراحت شد و بر پدر خود لعنت کردکه چرا آخوند بوده و او را هم به همین راه سوق داده است. پدر بزرگش و پدر بزرگش و... همه همین شعل را داشتند. رفسنجان دلش نمی خواست که مانند آنها یک آخوند کوچک و ناقابل باشد اما نمی توانست آرزوی بزرگی هم بکند. چون نه چندان با استعداد بود که یک مقام عظمایی در علوم دینی شود و نه سواد و تحصیلی داشت که وزیر یا وکیلی شود و نه خانواده اش ثروتی داشتندکه آدم کله گنده ای بشود. خیلی عصبانی شد و شروع کرد به فحش دادن به روح پدرش و به روح پدر بزرگش و به روح پدر پدر بزرگش و به روح تمام اجدادش. یکساعتی همینطور فحش داد تا اینکه ناگهان عجوزه ای با قیافه ترسناک و با گوش دراز و لباس عجیب و غریب در برابرش ظاهر شد. آخوند جوان یکه ای خورد و بی اختیار پرسید:« تو کی هستی و از کجا پیدات شد؟» عجوزه گفت:« من همانی هستم که تو به او فحش می دادی. من پدر جد تو هستم.» رفسنجان با ترس گفت:«استغفراﷲ! من در حال ذکر گفتن(پروردگار) بودم. من به کسی فحش نمی دادم.» عجوزه گفت:« انکار فایده ای ندارد! بگو که چه چیزی می خواهی، من جد تو هستم و هرچه بخواهی، همه را به تو می دهم.» رفسنجان با خوشحالی گفت:« پس شما جد مبارک من هستید. عجب سعادتی. من آرزو داشتم که یکبار هم شده شما را زیارت کنم.» عجوزه گفت:« من از دل تو با خبرم که درآن چه می گذرد. به من دروغ نگو و آرزوهایت را بگو!» رفسنجان آهی کشید و گفت:« آخ! گفتنش فایده ای ندارد. چون آرزوهای من خیلی زیاد و خیلی هم بزرگ هستند. افسوس! هیچیک از پدران من عٌرضه نداشتند که بیشتر از یک آخوند باشند، سرنوشت من هم مثل آنها خواهد بود.» جد رفسنجان به اوگفت:« بگو پسرم! نترس! همه آزروهایت برآورده خواهند شد اما که شرط دارند!» رفسنجان با علاقه جواب داد:« من برای هر شرطی آماده هستم.» عجوزه گفت:« می دانم که تو تمام شرط های مرا خواهی پذیرفت. حالا خواسته هایت را بگو!» رفسنجان با خجالت گفت:« من می خواهم بزرگ باشم آنقدر بزرگ که کله گنده تر از من کسی نباشد؛ یا یک شاه بزرگ و معروفی و یا یک عالٍم و مقام عظمایی باشم. اما می دانم که دوتاش با هم نشدنی است.» عجوزه گفت:« این آرزویت در طول زمان برآورده خواهد شد. من منصب شاهی و مقام عظمایی، هر دو را به تو خواهم بخشید. اما به این شرط که تو پدری از مردم درآوری که با پای خود به سمت جهنم بدوند.» رفسنجان از این شرط ابتدا جا خورد اما بعد آرزوهای بزرگش پیش چشمش مجسم شدند و شرط را قبول کرد وگفت:« تو این مقام ها را به من ببخش، بقیه اش با من. چنان جهنمی برای مردم بسازم که جهان اندر وصف آن انگشت به دهان بماند.» عجوزه سرش را با خوشحالی تکان داد و گفت:« پسرم بقیه آرزوهایت را بگو.» رفسنجان با خوشحالی گفت:« می خواهم آنقدر ثروت داشته باشم که از ثروت شاه مملکت بیشتر باشد. اصلا خودم یکی از بزرگترین ثروتمندان عالم باشم و هر روز و هر ساعت هم به ثروتم اضافه شود.» عجوزه گفت:« این آرزو هم برآورده شدنی است. تمام ثروت مردم این ولایت را در جیب تو خواهم ریخت. به شرطی که تو وجدانت را به من بدهی و از آنچه که پیش خواهد آمد، ناراحت نشوی.» رفسنجان گفت:« اختیار دارید! وجدان من مال شما. ثروت خیلی مهم تر از وجدان است. وجدان دست و بال آدم را می بندد. بالای منبر جای روضه خواندن و وجدان داشتن است اما پایین منبر باید به دنبال اٌمورات مهم رفت.» عجوزه گفت:« می دانم. تخم خودم را می شناسم، حالا آرزوی بعدی ات را بگو.» رفسنجان با خوشحالی زیاد و با ناباوری گفت:« آرزو دارم که بتوانم حرف های گنده بزنم. چنانکه وقتی حرف می زنم نه فقط مردم پای منبرم آن را بشنوند بلکه در رادیو و تلویزیون هم پخش شود و تمام مردم ولایت هم به آن گوش بدهند و خیلی خوب بود که در رادیو و تلویزیون های جهان هم پخش می شد.» عجوزه گفت:« آرزوی مسخره ای داری اما این آرزو هم برآورده خواهد شد. به شرط آنکه هیچوقت راست نگویی.» رفسنجان گفت:« هیچ مشکلی نیست. من از بچگی دروغ گفتن را دوست داشتم و مثل یک مهندس در ساختن دروغ های شاخدار با مهارتم. راستش من حرف هایی می زنم که خودمم آنها را باور ندارم.» عجوزه پرسید:« باز هم آرزویی داری؟» رفسنجان گفت:« حتما آرزوهای بیشتری هم دارم اما الآن یادم نیست. راستش نمی دانم که در خواب هستم یا در بیداری؟» عجوزه گفت:« تو بیدار هستی و تا آخر عمرت هم من با تو خواهم بود و هیچوقت تو را ترک نخواهم کرد. ما با هم خواهیم بود و از این به بعد تو دیگر من نیستی و ما شده ای. اگر باز هم آرزویی داشتی،آن را بگو. من آن را خواهم شنید.» رفسنجان گفت:« اینطور بهتر است. چون به هرحال آرزوهای آدم هر روز فرق می کنند. راستش من دستپاچه شده ام. این آرزوها و حرف ها و... نکند من عقلم را از دست داده ام.» عجوزه گفت:« نه! عقلت را از دست نداده ای بلکه عقلت را به من داده ای و یادت باشد که آرزوهای تو فقط برای خودت خوب هستند و هیچ خوبی ای برای مردم نخواهند داشت.» رفسنجان گفت:« البته خدا و خرما با هم نمی شود. اینقدر عقل دارم.» ناگهان رفسنجان چیزی به خاطرش رسید و به عجوزه گفت:« اما تو نگفتی که من با چه وسیله ای می توانم به این آرزوها برسم.» عجوزه گفت:« درست است. با دست خالی آرزویی برآورده نخواهد شد. من به تو سه سلاح خواهم داد.» رفسنجان با علاقه پرسید:« آنها چه خواهند بود؟» عجوزه گفت:« اولین سلاح دروغگویی و حقه بازی است چنانکه حقه بازتراز تو آخوندی به عالم نبوده باشد. دومین سلاح کشتن است که برای فرمانروایی لازم است. سومین سلاح هم یک گًرد سفید است. به حکومت که رسیدی این گرد سپید را در سراسر مملکت بین مردم پخش کن و بعد خیالت از بابت حکومت و ثروت و دروغ هایت راحت باشد.» عجوزه بد هیبت به راه افتاد که برود، رفسنجان از او پرسید:« راستی جد بزرگوار اسم شریف شما چه بود؟» عجوزه پاسخ داد:« جواب این سؤال را خودت پیدا خواهی کرد.» رفسنجان ناگهان ترسید و با نگرانی پرسید:« جد بزرگوارم شما که حضرت حق را قبول دارید.» عجوزه جواب داد:« چه جور هم قبول دارم! اما یک اختلاف کوچک هم با او دارم که با کمک فرزندانی مثل تو با او تسویه حساب میکنم.» رفسنجان شانه های خود را بالا انداخت و گفت:« به خودتان مربوط است. من در کار اجدادم دخالت نمی کنم.» مرد ترسناک رفت و رفسنجان از جایش بلند شد و اولین قدم را به سوی آینده برداشت و در هماندم احساس می کرد که یک آدم دیگری شده است. انگار که از نو متولد شده است. آدمی که هم شاه خواهد شد و هم مقام عظمای دینی خواهد داشت. هیچ شکی هم به وعده های پدر جدش نداشت. به راه افتاد. تعجب کرد. راه رفتنش هم عوض شده بود. مثل برق و باد، تند و تیز راه می رفت. سرحال و خوشحال بود. عجله داشت و می خواست هر چه زودتر مزه سرنوشت جدید خود را بچشد. به سوی مسجد کرمان به راه افتاد و در آنجا وارد مجلس درس همیشگی شد. اما اینبار در مجلس درس چنان خودی نشان داد و چنان سخن می گفت که نه تنها بقیه بلکه حتی خودش هم به حیرت افتاده بود. رفتارش به گونه ای عوض شده بود که دیگران با تعجب به او نگاه می کردند. چند نفری هم او را تحسین کردند. از تغییرات چند ساعته خودش غرق حیرت شده بود. با خود گفت:« نه بابا! عجب پدر جدی دارم. راستی راستی منو عوض کرده. واسه چی ما آخوندها از صبح تا شب لعنت بر شیطان می گوییم. نگاه کن! نسل اند نسل خدا خدا کردیم و هیچی نشدیم اما دو دقیقه با شیطان اختلاط کردیم و اینطور زیر و رو شدیم. من که دیگر به پدر جدم فحش نمی دهم.» القصه رفسنجان قصه ما گویی که سوار براسب شیطان شده باشد، می تاخت و به جلو می رفت و هیچ خستگی نیز نمی شناخت. به زودی نه تنها در مسجد کرمان بلکه در شهر کرمان هم معروف شد. معلوم نشد که از کجا او صاحب باغ پسته شد. اما باغ پسته وگسترش روزافرون آن، سرآغاز یک ثروت برای او شد. ثروتی که مثل پسته خوشمزه بود و به دهان رفسنجان مزه کرده بود. این ثروت راه او را به سوی بزرگی هموار می کرد. او روز به روز بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شد تا جاییکه دیگر در حوزه های آخوندی جا نمی گرفت و فهمید که باید وارد حوزه سیاست شود. پس وارد عالم سیاست شد. یک رادیو ترانزیستوری خرید و شب ها به اخبار ساعت هشت شب گوش داد اما چیزی از آن نمی فهمید. به اخبار ساعت دو بعد از ظهر گوش داد، باز هم چیزی از آن نفهمید. اصلاً نمی دانست در مملکت چه خبر است؟ تصمیم گرفت که روزنامه بخواند و از سیاست چیزی بفهمد. پس یک روزنامه خرید اما در روزنامه عکس زن شاه و زنهای دیگر چاپ شده بودند که خیلی سریع روزنامه را پس داد و به منزل برگشت. در منزل شروع کرد به فکر کردن اما نمی دانست که چگونه می تواند آدم بزرگ یا مهمی در عالم سیاست شود؟ چه کاری باید می کرد تا بتواند رقیب شاه بشود و چگونه می توانست او را از سر راه خود بردارد؟ عقلش قد نمی داد. در این هنگام یاد پدر جدش افتاد. نیت خالصانه ای کرد و او را صدا کرد. بلافاصله عجوزه حاضر شد و رفسنجان از دیدن او خیلی خوشحال شد و گفت:« پدر جد عزیز! من تا به امروز مانند فرزند خلفی از استعدادهایی که تو به من عطا کرده ای، به خوبی استفاده کرده ام. در میان علمای شهر کرمان معروف تر و ثروتمندتر از من کسی نیست اما برای شاه شدن باید وارد دنیای سیاست بشوم و باید یکجوری با شاه رقابت بکنم. اما چطور آن را نمی دانم. من که از سیاست چیزی نمی فهمم؟ از شما پنهان نباشد، راهی به عقلم نمی رسد.» عجوزه مختصر و مفید جواب داد:« رقابت با شاه لازم نیست بلکه باید دشمن شاه بشوی تا بتوانی او را نابود کرده و بعد هم خودت جای او را بگیری.» رفسنجان تکان سختی خورد و بسیار ترسید و با ناراحتی پرسید:« چرا باید با شاه دشمن شد؟ من با شاه دشمنی ندارم. نمی شود بدون دردسر و یک جوری که راحت باشد، شاه شد؟» عجوزه گفت:« نه! شاه شدن بدون دردسر نیست. اما لازم نیست که تو دچار دردسر شده و دشمن شاه بشوی بلکه باید در میان دشمنان شاه خودت را جا بزنی و منتظر فرصت باشی.» رفسنجان که منظور عجوزه را نمی فهمید باز با حیرت پرسید:« دشمنان شاه کجا هستند تا من خودم را میان آنها جا بزنم!؟» عجوزه خنده بلندی کرد وگفت:« باید وارد دنیای مبارزه شوی. آدم های مبارز دشمن شاه هستند.» رفسنجان با شنیدن کلمه مبارزه ، مثل جنی که بسم الله شنیده باشد، از ترس پا به فرار گذاشت که عجوزه در برابرش قرار گرفت و گفت:« نترس! نه تو مبارز به شو هستی و نه من که پدر جد تو هستم. اما تو باید به آدم های مبارز نزدیک شده و حتی با آنها دوست بشوی و برای رسیدن به هدف هایت بهترین استفاده را از وجود آنها بکنی. باز هم می گویم که نترس! اولش یک کمی سختی می کشی اما بعد راه تو از راه آنها جدا می شود و درآخرکار تو برنده می شوی. تو شاه خواهی شد! هیچکس جلودار تو نخواهد شد. من همه جا با تو هستم. ما برنده خواهیم شد؟! هیچ نگران نباش!»
رفسنجان از شنیدن این خبر خوب چنان خوشحال شد و به هوا پرید که عمامه از سرش افتاد و خودش نیز به گوشه ای پرتاب شد. بعد به زحمت از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت:« آخ! شاه شدن عجب دردی دارد!» نگاهی به دور و برش انداخت، تنها بود.
ادامه دارد...
ارسالی از . رسا
مماشات ای مماشات ای مماشات
الهی دور تو رهبر بگردد
اگر وقتی دهند یاران دوباره
جهان از بهر ماچون خر بگر د د
عباس علی آبادی